قصارها

جملات قصار و سخن بزرگان

آنیس مارتن-لوگان
تازه رسیده بودم جلوی کافه کتابم. چشم‌هایم را بستم و لبخند زدم. به راحتی می‌توانستم با خوشبختی‌های ساده و کوچک خوشحال شوم. همه چیز از بین نرفته بود. وضع بهتر می‌شد. حلقه ازدواجم را لمس کردم. روزی آن را در می‌آوردم؛ شاید برای ادوارد. صدای زنگ تلفن می‌آمد. وقت کار فرا رسیده بود. قبل از اینکه وارد کافه شوم نگاهی به تابلوی سر در آن انداختم:
آدم‌های خوشبخت کتاب می‌خوانند و قهوه می‌نوشند.
نظرات
250